شب عمليات شهيد سهيلي به بچه ها مي گفت: تو شهيد مي شي! تو مجروح! و...
ما زياد جدي نمي گرفتيم. البته اين هم از الطاف الهي بود كه شب هاي سخت عمليات روحيه بچه ها
خيلي بالا بود و حتي در بعضي جاها زير آتش دشمن مي خنديدند و با هم شوخي مي كردند!
شهيد سهيلي به من گفت: مهدي تو از جانب دست مجروح مي شي!
با خنده گفتم از كجا مي داني؟ گفت اگر زنده ماندم مي گويم! رفت و شهيد شد.
در سنگري كه مستقر بودم سرخيلي از بچه ها را عراقي ها با قناسه زده بودند و فرمانده گردان مدام به
من تذكر مي داد كه مراقب سرت باش. ساعت حدود 9شب بود و درگيري به اوج خودش رسيده بود.
اونقدر به عراقي ها نزديك بوديم كه نارنجك هاي دستيشون توي سنگر ما مي افتاد! حدود 20 يا 30 متر با
هم فاصله داشتيم و تقريبا درگيري تن به تن شده بود.
يك لحظه احساس كردم گوشم خيلي يخ زده. دستم را آوردم بالا تا كلاهم را درست كنم ديدم يك گلوله
خورد به دستم و موهايم را سوزاند.
در همان لحظه بود كه يك نارنجك دستي افتاد توي سنگر.
يكي از بچه ها نارنجك را برداشت و دويد كه به سمت عراقي ها پرتاب كند توي دستش منفجر شد و به شهادت رسيد و منم مجروح شدم.